متنی درباره نمایش مستانه
تو هر قبا كه بدوزى به قدر ادراك است — سایه
پیشگفتار
مشغول تماشای ساختن قوری سنتی چینی هستم که اکتشافی در من رخ می دهد. استاد ماهرانه گِل خام را تبدیل به ورقه میکند، ورقه رابا ضربه های تنظیم شده روی گردونه تبدیل به بدنه قوری می کند و مُهر کارگاه اش را در لحظه مناسب و پیش از بسته شدن دیواره ها درنقطه ای قابل رویت حک می کند. توگویی مهر مورد نظر درون قوری خود بخود شکل گرفته و این سامانهٔ بهنجار هیچ سازنده ای نداشته ازبس همهٔ قوس ها و کناره ها بی کوچک ترین خللی، مهندسی نه، شکل گرفته اند. وقتی پایه های قوری را نصب میکند با چنان مهارتی سطح قوری را صیقل می زندو همگن می کند که چشم از تماشای آن سیر نمیشود. جشنی برپاست از چربدستی و ظرافت. شاید بی اغراق ده ها بار این جشنواره را تماشا کرده باشم تا اینکه آن مکاشفه در جانم نشست. به اولین استادی فکر کردم که مشغول ساخت قوری می شود. اما نه! مگر می شود وقتی چیزی هنوز وجود ندارد تصمیم بگیری و مشغول ساختنش بشوی؟! نه نمی شود. اولین قوری در طی یک فرایند خلاق و هنری شکل گرفته. تا آن لحظه و تا پیش از ساخته شدن اولین قوری گِلی هیچ استاد قوری ساز ماهری در این جهان وجودنداشته بلکه در آن لحظه خلاقانه، دستان “هنرمند” چنین زیبایی شگرفی به جهان افزوده. ای بسا که او لحظه مناسب مهر کردن نامش به درون قوری را پیش بینی نکرده باشد و اولین قوری گلی بی مُهرِ سازنده ساخته شده باشد، ولی بی شک او در آن لحظه چیزی نو به اینجهان هدیه داده است.
یکم
من مفتخرم تا به شما اطلاع بدهم در تاریخ هشتم فوریه سال ۲۰۲۳ ساعت ده شب در شهر سیاتل و در سالن تماشا خانه Taproot بنده شاهد لحظه خلق معجزه هنری دیگری در جهان مان بودم. شگفتا که هیچ یک از تیم اجرا انتظار این معجزه را نداشت. بعد از چندین روز تنظیم طاقت فرسایِ نور و صدا تقریبن مطمئن بودم که بازیگران چنان خسته اند که امکان ندارد تمرین خوبی از آب دربیاید ولی هم از آب در آمد و هم از گل. معجزه ای رخ داده بود. آن چنان شخصیت ها جا افتاده بودند و آن چنان همه چیزمقابل چشمانمان زیبا بود که جانمان از هم گسیخت. تمام تیم اجرا روی صندلی های سالن میخکوب شده بودیم و از ابهت آنچه در پیش چشمانمان شکل می گرفت اشک میریختیم.
بچه ها روی صحنه هر روز بهتر از پیش شدند و روزهای اجرا قطعن اجراهای به مراتب بهتری از آن شب بودند ولی من مطمئن هستم درآن چهارشنبه شب، تاتر «مستانه، تاریخ فراموشان» چیزی نو به این جهان هدیه داد و من چه خوشبخت بودم که شاهد آن آفرینش بودم،آن تولید، آن زایش. ای بسا آنچه جانمان را در آن شب استثنایی از هم گسیخت درد این زایش بود. زایش توده ای درهم تنیده از معنی وفُرم. زایش شخصیت هایی که آنقدر پر و خالی شده بودند تا انباشته ای باشند مناسب از فرهنگی که نمایندگی می کردند. دیالوگ هایی که کلمه به کلمه و لحن به لحن با احتیاط و وسواس صیقل خوردند تا لیاقت مخاطب خدشه دار نشود. فوران احساس آنشب دردِ زایشِ بودشاید. درد بازآفرینیِ چهل و سه سال تجربیات مشترک در پیراهن تاتر.
يكى ساقى مست است، پس پرده نشسته است
قدح پيش فرستاد، كه مستانه بگرديد — مولوی
دوم
من بسیاری نمایشنامه های نغمه ثمینی را خوانده ام وبا آنها ارتباطی عمیق برقرار کرده ام ،اما «تاریخ فراموشان» به گونه ای دیگر با من آویخت. این بار به عنوان دراماتورژ، نه مخاطب، که تاویل گذار متن بودم. اینبار باید از جادوی کلمه هاش عبور میکردم تا بتوانم زمینه فرهنگی،سیاسی، تاریخی و حتی جغرافیایی روایت را برای تیم اجرا تفسیر کنم. بیشتر بچه های نمایش در سالهای دهه شصت یا به دنیا نیامده بودند یا خردسال بودند پس لازم بود تا در مورد پس زمینه داستان «مستانه» با هم حرف بزنیم.
“من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانهٔ من آمدی برای من ای مهربان، چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچهٔ خوشبخت بنگرم” — فروغ فرخزاد
«مستانه، تاریخ فراموشان» بی شک روایتی است از تاریکی، از شب و از کابوس که بی انتهاست.
در طول نمایش بارها در زمان سفر می کنیم و هر بار امتداد شکست خورده زمان با سه بار تکرار دیالوگ به هم بخیه می خورد. این تکرارها ترفند های بسیار جسورانه ای برای برجسته کردن جهش های زمانی در نمایش بود. تکرارهایی ابزورد که به شدت در خدمت ریتم وفضای رئالیسم جادویی نمایش درآمده بودند. رئالیسم جادویی هم در متن و هم در کارگردانی با دو ماهیت کاملن متفاوت وارد نمایش«مستانه» شده. اول بار نمایشنامه نویس با خلق جهانی هزار-تو از خاطره مارا افسون می کند و دیگربار کارگردان جادو به کار لحظه ها می کند وقتی شخصیت ها از ورای فاصله و زمان چشم به چشم هم می دوزند، به خلوتگاه تنگساری هم سرک می کشند، زیر ساعت، کابوس مرگ می سازند یا در مکالمه تلفنی با آن کابوس مرگآواز روبه رو می شوند.
راویِ این لحظه ها در انتهای زمان ایستاده، در لحظه ای که دختر دبیرستانی او و همسالانش دست در دست و رقصان از زمین سرخگون رخت برمی گیرند. اینجا آخر دنیاست. هیچ گاه از این لحظه فراتر نخواهیم رفت. در خیال و خاطره غوطه می خوریم. شاید معنایی وبرهانی دستمان را بگیرد و رهایمان کند از آنچه بر همه ما گذشت. همین بود (شاید) که تماشاچیان بعد از نمایش نمی خواستند یا نمی توانستند از صحنه بیرون بروند. آنها هم دچار آن لحظه شده بودند. دچار جادوی هنر. هنر شریفی به نام تاتر.
سوم
«تاریخ فراموشان» روایتی ست از دوگانه ها. داستانی ست نفسگیر از جامعه، انسان ها و روان های دو شقّه. فضای عمومی و خصوصی. شادی و ترس. حافظه و قدرت. دیو و مردم. و حتی دوگانهٔ دختران دانشسرای تربیت معلم که یا خواستگار نادر بودند و یا نادر خواستگارآنان و دست آخر هم یکی شان اورا از سرانگشت زندگی می پراند. اما شگفت انگیز ترین آنها به گمانم «دوگانه قدرت و سنت» بود که درقالب شخصیت رحیمی و هادی قدم به جهان «تاریخ فراموشان» نهاد. رحیمی که تا دو سوم آغازین نمایش در دوگانه ای دیگر با نادر رودر رو ایستاده بود به ناگاه لایه عمیقتری به نمایش می افزاید. وقتی سارا پرده از ارتباط رحیمی و هادی (پدر مستانه) بر می دارد، دوباره به سوی رحیمی پرتاب می شویم که این بار در تخت خواب کنار هادی(که شخصیت غایب نمایش است) نشسته و در طی مونولوگی سهمگین ازجنس ارتباطش با هادی می گوید که پنهان است و سترون. پیوند نامیمون قدرت و سنت با ظرافت در شخصیت رحیمی و هادی تجسم یافتند. پیوندی نازا که تنها حاصل آن وضع قوانین ضد زن و آزاد گذاشتن دست مردان برای قتل های ناموسی است.
رواست گر بگشاید هزار چشمه ی اشک
چنین که داس تو بر شاخه های این تاک است. — سايه
انتخاب تخت خواب برای مونولوگ رحیمی هم تصادفی نیست. اینجا نزدیکترین نقطه به تماشاچی در تمام طول نمایش است. گویاهمانطور که مستانه در استحاله ای فُرمال، برای اولین بار در این لحظه همراه با ما به تماشای رحیمی نشسته، رحیمی هم در اینجا قالب غریبه ی خود را می شکند و نزدیک تراز همیشه و همه دیگر شخصیت ها رو به روی ما مینشیند تا در نمایی تازه به خلوتگاه او در آییم وبشناسیم اعجوبه ای را که از جوانی و بلوغ بوی گناه میشنود. او در تخت خواب خالی ،رو در رو و چشم در چشم ما، از چشمان هادی شکوه می کند که خالیست. از خدا می گوید که پاسخی به تنهایی و ضجه های او نمی دهد. این یکی از لذت بخش ترین میزانسن های نمایش برای من بود.
از منظر میزانسن انتخاب های قابل توجه دیگری هم بر روی صحنه های «تاریخ فراموشان» اتفاق افتاده است.
خودِ صحنه نمایش هم راستا با دوگانه های درون متنی، توسط جاده ای بی انتها به دو فضای عمومی (در سیطره قدرت) و خصوصی(خانه نادر) تقسیم شده و رحیمی به مثابه نماد ایدئولوژی و قدرت هیچگاه از این مرز عبور نمیکند هرچند بی وقفه در تلاش برای رصد تحولات درون خانه نادر است.
در جایی از نمایش و در اوج چاره اندیشی های بچه ها وقتی نادر برای کشیدن سیگار به عمق صحنه می رود میزانسنی پرمعنا تنظیم شده تا نادر و رحیمی در فضای رئالیسم جادوییِ نمایش برای چند لحظه چشم در چشم هم شوند تا هدیه ای باشد برای آنان که به جزییات نمایش توجه می کنند. بعدتر وقتی که روان نازنین نادر از شرارت مرجوبیان دوباره ویران می شود او در همین نقطه و طی تک گویی دیگری افکار پریشانش را افشا می کند. نادر نماد سرزندگی ومردمی ست در سرزمینی که به تسخیر دیوان درآمده. او که به بیرون شهر پناه برده یک باره در می یابد که پیوند دیوان و ددان حاشیه امنی برای او باقی نگذاشته و راهیش به رهایی نیست. در این صحنهٔ جانانه که هربار در آن گریستم نادر از داس و رگ و استخوان می گوید ، از طعم و بوی خون در گندم و چاه های مرجوب ... و یکباره نادر را می بینیم بر صلیب. او که قوت از پاهایش رفته بود حالا دیگر تاب تصور مرگ عزیزی دیگر را ندارد و در برابر چشمان ما به انتها می رسد تا ویران شویم.
ابلیسِ پیروز مست
سورِ عزای مارا بر سفره نشسته است
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد — شاملو
چهارم
شخصیت های چند لایه، دیالوگ های اندیشمندانه و سفرهای تو در تو و غیر خطی در زمان «مستانه، تاریخ فراموشان» را تبدیل به نمایشنامه ی پر و پیمانی کرده که کارگردانی و بازیگری در آن آسان نیست. خانم ثمینی اما، با انتخاب های سنجیده روایت دلنشین وقابل درکی از داستان ارائه داده که خنده ها و اشک های مخاطبان فارسی و غیر فارسی زبان در تمام طول هر چهار اجرا آنرا تایید می کند.
به نظرم پردازش شخصیت، بخصوص شخصیت های منفی، از ضروریات خلق آثار دراماتیک است. این نشانه ملموسی از کاستی درکارگردانیست اگر مخاطب دائم بپرسد چرا؟! چرا موضوع آنقدر مهم بود که شخصیت اول دست به جنایت زد؟! چرا هنگام تحویل نود سکه طلا آدرس و رسیدی از طرف دریافت نکرد؟! چرا حالت ماسیده صورت هنرپیشه خانوم تغییر نمی کند؟!؟
به باورم میزانسن های خلاق و شخصیت های باورپذیر«مستانه تاریخ فراموشان» حاصل کارگردانی هوشمندانه نمایش است. در میان شخصیت های نمایش رحیمی پختگی قابل ملاحظه ای برای من داشت. او که در تمام لحظات نمایش حاضر و ناظر بر تک تک وقایع است کفّه ترازوی شرارت راچنان با ظرافت سنگین کرده تا بحران های روحیِ شخصیت های مطلوب داستان باورپذیر و قابل لمس شوند. وقتی نیما ماجرای رویارویی خود با رحیمی را شرح می دهد و یا وقتی نادر می گوید :« آن زن برای مرجوبی ها خبر می برد.» جان ما لحظه به لحظه و کلمه به کلمه باشخصیت ها هم ذات و هم درد است و در بیست دقیقه پایانی نفس هامان در سینه و پلک هامان در منتها علیه حدقه پناه گرفته اند. و چه مهربانی بزرگی بود گنجاندن نوای دلنشین آزاده زنجانی ( با موسیقی بابک خیافچی) بر شعر «سیصد گل سرخ یک گل نصرانی» در پایان. آنجا که سخنی نمانده و تنها موسیقی باقیست برای تیمار روان آزرده مان.
به باورم استقبال از اجرای «مستانه» به گروه اجرا انگیزه بیشتری داد برای هرچه پخته تر کردن شخصیت ها ، تا شاهد لحظه های تاثیرگذار بیشتری در اجراهای آینده باشیم.
بیش باد
نوشته ای از مهدی معصومی، دراماتورژ مستانه و همراه همیشه تیاتر صدا
feb 2023
Photos by Solika Studio